در ژاپن، در خرابه های سوخته ی باقی مانده از بمباران شدید به دنیا آمدیم، در دوره ی جنگ سرد و رشد سریع اقتصادی به بلوغ رسیدیم، وارد مرحله ی جوانی شدیم و با اولین تجربه های ضدفرهنگی کشور در اواخر دهه ی ۶۰ تعمید شدیم. در تب آرمان گرایی، به دنیای خشک و انعطاف ناپذیر اعتراض کردیم، به موسیقی درز و صلح جیمی هندریکس گوش سپردیم و بعد خواسته یا ناخواسته، به زندگی واقعی تن دادیم که نه به آرمان گرایی ربط داشت و نه ملهم از راک اند رول، بود. حالا هم که پنجاه رفته و ما... در این فاصله حوادث شگرفی رخ داد سفر انسان به ماه و فرو ریختن دیوار برلین. البته این ها در آن زمان پیشرفت های پر معنایی به نظر می رسید و شاید در زندگی من هم تأثیرات عملی گذاشته باشد، اما حالا که به گذشته نگاه می کنم، باید صادقانه بگویم که به نظر نمی رسد این وقایع تأثیر چندان خاصی در روش زندگی من و تعادل میان امید و ناامیدی یا خوشبختی و بدبختی داشته باشند.
گاهی وقت ها با آدم ها صحبت می کنم. اگرچه در بیشتر زمان ها، نتیجه ای جز ناامیدی برایم ندارد. آدم های زیادی آن بیرون، ارزش شناخته شدن را ندارند.
آدم ها، صرف نظر از این که چه آرزویی دارند یا تا کجا پیش می روند، هیچ وقت نمی توانند چیزی جز خودشان باشند.