شهر و کوهستان تاریک را می توانستم از پنجره ببینم. نور چراغ های شهر تا دوردست ها گسترده بود؛ ذرات روشنایی. حس می کردم به ناکجا آمده ام. انگار دیگر خانه ای نداشتم تا به آن بازگردم. جاده ای که در آن بودم راه به جایی نداشت. این سفر هیچ وقت تمام نمی شد. انگار فردا صبح هرگز نمی رسید. به نظرم رسید که احتمالا وقتی یک روح باشی چنین حسی خواهی داشت. با خودم فکر کردم که حتما، ارواح برای همیشه در تله ی زمانی این چنینی گیر افتاده اند. حالا چرا من فکر می کنم که ارواح چه حسی دارند؟ نمی دانستم. بی شک خستگی در من لانه کرده بود.
مردم معمولا فکر می کنند که کسالت باری بودن با یک نفر، سبب به هم زدن دوستی می شود و بالاخره یکی این تصمیم را می گیرد؛ یا تو یا طرف مقابل. در صورتی که این واقعا درست نیست. ادوار زندگی ما مثل فصل ها رو به پایان می روند؛ همه ی موضوع همین است.
آرزو می کردم صبح زودتر از راه برسد. دوست داشتم با اشعه ی براق خورشید صبح، حمام آفتاب بگیرم تا همه چیز پاک شود. می خواستم غرق در نور شوم، مثل حالا که غرق در آبم.