کتاب سرسخت، کم بخت

Hardboiled & Hard Luck
کد کتاب : 10793
مترجم :
شابک : 978-600-6445-00-7
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 128
سال انتشار شمسی : 1394
سال انتشار میلادی : 1999
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 2
زودترین زمان ارسال : 26 آذر

از کتاب های پرفروش در ژاپن

معرفی کتاب سرسخت، کم بخت اثر بنانا یوشیموتو

کتاب سرسخت کم بخت، اثری نوشته ی بنانا یوشیمیتو است که اولین بار در سال 1999 انتشار یافت. در داستان سرسخت، راوی بی نام و نشان در حال پیاده روی در کوهستان است، آن هم در روز سالگردی که فراموش کرده است: سالگرد مرگ معشوق سابق خود. او همانطور که به هتل خود نزدیک می شود، حسی عجیب و سنگین را در خود احساس می کند. شاید این اتفاقات عجیب به او کمک کنند که بتواند کمی با غم فقدان کنار بیاید. داستان کم بخت، درباره ی زن جوان دیگری است که خواهرش، کنی، در کما و در حال مرگ است. نامزد کنی پس از تصادف، او را رها کرد اما برادر نامزدش، ساکای، همچنان به ملاقات او می آید. با گذشت زمان، برادر نامزد کنی و خواهرش به یکدیگر نزدیک و نزدیک تر شده و در کنار هم، با غم قریب الوقوع از دست دادن یک عزیز مواجه می شوند.

کتاب سرسخت، کم بخت

بنانا یوشیموتو
بنانا یوشیموتو ، زادهی ۲۴ جولای ۱۹۶۴، نام مستعار نویسنده ی ژاپنی، ماهوکو یوشیموتو است. یوشیموتو در توکیو به دنیا آمد. او در رشته ی ادبیات از دانشگاه نیهون فارغ التحصیل شد. یوشیموتو نویسندگی را در سال 1987 و در زمانی آغاز کرد به عنوان پیشخدمت در یک رستوران کار می کرد.
نکوداشت های کتاب سرسخت، کم بخت
Clear and deeply moving.
بی پرده و عمیقا تکان دهنده.
Barnes & Noble

A sparkling book.
کتابی درخشان.
The Washington Post

It displays again why she is one of Japan’s, and the world’s, most beloved writers.
این کتاب دوباره نشان می دهد چرا یوشیموتو یکی از محبوب ترین نویسندگان ژاپن، و جهان، است.
Amazon Amazon

قسمت هایی از کتاب سرسخت، کم بخت (لذت متن)
شهر و کوهستان تاریک را می توانستم از پنجره ببینم. نور چراغ های شهر تا دوردست ها گسترده بود؛ ذرات روشنایی. حس می کردم به ناکجا آمده ام. انگار دیگر خانه ای نداشتم تا به آن بازگردم. جاده ای که در آن بودم راه به جایی نداشت. این سفر هیچ وقت تمام نمی شد. انگار فردا صبح هرگز نمی رسید. به نظرم رسید که احتمالا وقتی یک روح باشی چنین حسی خواهی داشت. با خودم فکر کردم که حتما، ارواح برای همیشه در تله ی زمانی این چنینی گیر افتاده اند. حالا چرا من فکر می کنم که ارواح چه حسی دارند؟ نمی دانستم. بی شک خستگی در من لانه کرده بود.

مردم معمولا فکر می کنند که کسالت باری بودن با یک نفر، سبب به هم زدن دوستی می شود و بالاخره یکی این تصمیم را می گیرد؛ یا تو یا طرف مقابل. در صورتی که این واقعا درست نیست. ادوار زندگی ما مثل فصل ها رو به پایان می روند؛ همه ی موضوع همین است.

آرزو می کردم صبح زودتر از راه برسد. دوست داشتم با اشعه ی براق خورشید صبح، حمام آفتاب بگیرم تا همه چیز پاک شود. می خواستم غرق در نور شوم، مثل حالا که غرق در آبم.