«خب، داشتم عرض می کردم...» آقای مک ویلیامز این گونه حرفش را پی گرفت، چون این ابتدای سخنش نبود. «وحشت از رعد و برق یکی از دلهر ه آورترین ضعف هاییه که آدم ممکنه بهش مبتلا بشه. معمولا زن ها دچار این وحشت هستند، اما توی این دوره و زمونه ممکنه یک سگ کوچولو و گاهی یک مرد هم از رعد و برق بترسند. این یه جور ضعف رنج آور خاصه، به این خاطر که رس آدم رو طوری می کشه که هیچ ترس دیگه ای به گردش هم نمی رسه، چون نه منطق بر می داره، نه از اون ترس هاست که طرف بابتش خجالت بکشه.»
ناله هاش توی گوشم می پیچید؛ «مورتیمر! مورتیمر!» به محض این که تونستم ذهن پریشونم رو جمع و جور کنم و چشمم به تاریکی عادت کرد، گفتم «اوانجلاین! تو بودی صدام زدی؟ چه خبر شده؟ کجایی؟» «توی جا کفشی قایم شده ام. باید از خودت خجالت بکشی که این جوری راحت گرفتی خوابیدی، اون هم توی همچین توفان وحشتناکی.» «آخه وقتی یه نفر خوابیده چه طوری می تونه خجالت بکشه؟ این حرفت که منطقی نیست. اوانجلاین جان! وقتی آدم می خوابه دیگه نمی تونه از چیزی خجالت بکشه.»
در تمام جنگ ها باید غریبه هایی را که علیه تو هستند، بکشی، بی آن که عداوتی شخصی با آن ها داشته باشی. غریبه هایی که در هر شرایط دیگری اگر می دیدی به دردسر افتاده اند، کمکشان می کردی و آن ها هم در شرایط مشابه اگر تو نیازمند بودی، کمکت می کردند.