«تو کاتولیک هستی آقای مالوی؟» «نه آنقدر که قبلا بودم.» «این جماعت فقیرند. مردم سختکوشی که فقط گذران روز می کنند. آن ها باکره ی مقدسشان را دوست دارند، اما دارند یاد می گیرند که آمریکایی باشند.»
هیچ چیز خطرناک تر از یک آدم بدون اعتماد به نفس نیست.
وقتی مالوی برگشت پشت میزش در واشنگتن، رفت سراغ پرونده هایی که آن ها را به خاطر مرگ پسر در رزگاردن گذاشته بود کنار. یکی از آن ها کیفرخواست امکان باج گیری بود، واقعا سوژه ای داغ، اما همین که نشست فکرش هزار راه رفت. دفترش اتاقکی با پارتیشن شیشه ای بود. مشرف به دفتر مرکزی بود و میزهای ردیف شده داشت جایی که منشی ها و آن ها که جایگاهی پایین تر از بازرس داشتند، سر کارشان بودند. وقتی تلفن ها زنگ می زدند انرژی می گرفت. آدم هایی بودند که تر و فرز می رفتند دنبال کارشان اما نمی توانست جلوی این احساسش را بگیرد که دارد به یک اتاق پر بچه نگاه می کند. مطمئنا آنجا هر کسی دست کم بیست سال از او جوان تر بود. لاغرتر و پرانرژی تر.