داخل لنز تلسکوپ از ستاره ی آتشینی که توقع دیدنش را داشتم خبری نبود، البته آن ستاره ی ریز مانند شن صحرا هم نبود، فقط همان ستاره ای که با چشم غیر مسلح دیده بودم، خیلی بزرگتر و واضح تر شده بود. با حالتی حیرت زده سرم را چرخاندم و به پدرم نگاه کردم. داداشم کنار او ایستاده بود و با هم می خندیدند.
آن شب پدر برایمان گفت که ستاره ها تقریبا چقدر از زمین فاصله دارند و این که حدودا چقدر بزرگ هستند. گفت ستاره هایی وجود دارند که چندین هزار سال نوری دور هستند، چندین هزار «سال نوری»! هر سال نوری یعنی مسافتی که نور در طول یک سال طی می کند! کلمه ی «بی پایان» در ذهن من تداعی شد، اما با آن «بی پایان» که مثلا موقع خوردن چیپس می گوییم کاش می شد بی پایان باشد، تفاوت داشت؛ بی پایانی بود که تنها با فکر کردن به آن سر آدم گیج می رفت. بی پایانی که آدم از آن وحشت می کرد.
«مامرو» از جا پرید، دستش از زیر چانه اش در رفت و چانه اش روی میز خورد. همه خندیدند. «ای بی مغز! چی کار می کنی؟ حواستون باشه اگه فردا موقع مسابقات مدرسه مثل الان «مامرو» گیج بازی دربیارین و مثل خنگا منگ باشین، مشته رو خوردین!» همه انگار که ترسیده باشند، با صدای آرامی جواب دادند: «بله...» از قدیم، مشت آقای «کندو» به «یک میلیون ولتی» معروف بود و همه از آن می ترسیدند. فقط این طور نبود که یک مشت بزند، مشت را می زد و انگار بخواهد آن را وارد جمجمه ات کند، محکم می چرخاند و فشار می داد، برای همین دردش خیلی زیاد بود.