حتی فکر کردن به او گرمابخش بود. دیگر، از آن زمان به بعد آرزو نداشت که یک ماهی یا گل آفتابگردان باشد. از انسان بودنش خوشحال بود، البته راه رفتن روی دو پا و لباس پوشیدن دردسری بزرگ بود و هنوز چیزهای زیادی بود که از آن ها سر در نمی آورد. با این حال اگر او یک ماهی یا گل آفتابگردان بود، نه یک انسان، محال بود که چنین احساسی را تجربه کند.
زن با لحن محزونی گفت: «عجیب است، نه؟ دور و بر ما همه چیز دارد می رود هوا. ولی هنوز بعضی ها نگران یک قفل شکسته اند، بعضی ها هم این قدر وظیفه شناسند که می آیند برای تعمیر... ولی شاید درستش همین باشد. همین سر و کله زدن با خرده ریزها. همین وظیفه شناسی و درستکاری که ما داریم، حالا که دنیا دارد سر و ته اش هم می آید، عقلمان را سر جایش نگه داشته.
ولی سامسا وقت فکر کردن به این مسائل را نداشت. روی نزدیکترین صندلی افتاد و هر غذایی به دستش می رسید، قاپید و توی دهانش تپاند، بیخیال کارد و چنگال و قاشق و دستمال سفره. نان را پاره کرد و بدون مربا یا کره داد پایین، سس های جوشانده ی پرچرب را بلعید، چنان با ولع تخم مرغ های سفت آبپز را قورت داد که یادش رفت پوستشان را بکند، مشت مشت سیب زمینی له شده ی هنوز گرم قورت داد، خیارشورها را با انگشت هایش درآورد و خورد. همه را با هم جوید و باقی مانده را با آب پارچ شست و پایین داد. طعم اهمیتی نداشت؛ بی مزه یا خوشمزه، تند و تیز یا ترش، همه براش مثل هم بود.