چشمش افتاد به حفره ای تاریک در میانه ی دیوار سنگی نیمه کاره ای که انگار منافذش با چیزی شبیه ساروج پر شده بود. دیوار کوتاه بود. مردی سراپا سیاه پوش که کلاهی سرخ به سر و چراغی در دست داشت، پایش را از روی دیوار بلند کرد و داخل شد. دینا نتوانست صورتش را ببیند. ترمیم دیوارهای بنا و کاوش های باستانی اش چندی بود تعطیل شده بود. سر و وضع مرد هم نه شبیه باستان شناسان بود و نه کارگرها. دینا صدای تپش های قلب خودش را می شنید. پرهیب مرد شبیه یکی از کابوس هایش بود. با این حال نیرویی در پی مرد می کشاندش. دینا از دیواره پایین پرید. چراغ قوه را از کوله اش بیرون کشید و در پی مرد پا به حفره گذاشت. دالانی بلند پیش رویش بود. با سقف طاقی و ستون های سنگی. از دور نور چراغی را که مرد به دست داشت می دید. نور چراغ قوه را روی دیوارها انداخت. جای جای دیوار، آثاری از نقش و رنگ به چشمش می خورد. نقشی از چهره ای آشنا. اما انگار کسی یا کسانی خواسته باشند روی نقوش را بپوشانند دیوارها گچ اندود بود. از شیوه ی معماری و مصالح به کاررفته در هر بخش از دالان حدس می زد که باید در دوره های تاریخی مختلفی ساخته یا بازسازی شده باشد. در جستجوی مرد، به راهش ادامه داد. راه، به نظرش طولانی می رسید. دالان بلند، سرازیر و پیچ در پیچ بود و هر چه پیش تر می رفت هوا سنگین و نمدار می شد. دالان در پایان به تالاری می رسید. چند بار خواست برگردد اما نمی دانست چرا هنوز در پی مرد می رود. با این حال خوشحال بود که به دالان پا گذاشته. امکان نداشت بتواند چنین نقش هایی را به این زودی ها دوباره ببیند. از ورودی کوتاه و هلالی تالار گذشت.