هنگامی که پسربچه بودم، همیشه می دانستم هر چیزی که مردم می گفتند همیشه همان چیزی نبود که قصد بیان آن را داشتند یا احساس می کردند. هنگامی که احساسات واقعی آن ها را حدس می زدم می توانستم وادارشان کنم مطابق میل من رفتار کنند، آن گاه به تناسب نیازهای آن ها پاسخ می دادم. در یازده سالگی، فروشندگی را آغاز کردم. بعد از تعطیل شدن مدرسه برای تأمین پول توجیبی ام در منازل، ابر ظرفشویی می فروختم. اگر کسی قصد خرید داشت خیلی زود متوجه می شدم و عکس آن نیز صادق بود، آن گاه می دانستم به او چه بگویم. هنگامی که زنگ خانه ای را می زدم، اگر به من می گفتند: «برو پی کارت» اما دستانشان باز بود و می توانستم کف دست آن ها را ببینم، می دانستم که اگر در عین بی اعتنایی ظاهری آن ها بر معرفی کالایم اصرار بورزم، از موضع خود کوتاه خواهند آمد.
همین که کسی با صدای ملایم به من می گفت: «برو، نمی خواهم»، اما انگشت او به حالت اشاره بود یا دستش به حالت مشت گره شده بود، می دانستم که باید آن جا را ترک کنم. فروشندگی را دوست داشتم و در این کار زبده بودم. در نوجوانی یعنی حدود سیزده چهارده سالگی، فروشنده ی کاسه کوزه شدم و تا شب هنگام می فروختم. توانستم با خواندن ذهن مردم پول کافی در اختیار داشته باشم تا اولین قطعه از مایملک خویش را خریداری کنم. کار فروش به من فرصت داد تا با مردم رودررو شوم و از نزدیک آن ها را مورد بررسی و مطالعه قرار دهم و ببینم آیا خریدار هستند یا نه، و همه ی این ها تنها با توجه کردن به زبان بدن آن ها امکان پذیر بود.
در بیست سالگی، به شرکت بیمه ی عمر ملحق شدم، و به شکستن چندین حدنصاب فروش در شرکتی که برای آن کار می کردم نایل آمدم، و اولین فرد کم سن و سالی شدم که در اولین سال فعالیت خود بیش از یک میلیون دلار فروش داشت. این موفقیت مرا شایسته ی مقام دریافت جایزه ی یک میلیون دلاری امریکا ساخت، به عنوان جوانی چنان خوشبخت که در بچگی، در حین فروش خرت و پرت، شیوه های خواندن و فهمیدن زبان بدن آدم ها را آموخته بود و همین می توانست مرا به قلمرو جدیدی وارد کند که به طور مستقیم با همه ی موفقیت هایی که در حین معامله با مردم به آن دست یافتم، مرتبط بود.