اینگرید نمی توانست در خروجی هزارتو را پیدا کند. فقط می توانست به عقب برگردد؛ به سوی دری که از آن وارد شده بود و کنار در شمعی می سوخت. . . اینگرید برگشت؛ کورمال کورمال راهش را در تاریکی پیدا می کرد و نزدیک دیوار راه می رفت... راهرو انگار بلند و بلندتر می شد. اثری از در و شمع نبود... اینگرید واقعا گم شده بود.