«از سه روز پیش چیزی نخورده بود. تا امروز بتواند ادعا کند که از زور گرسنگی اقدام به سرقت آن گرده نان کرده... سیاه کاری اش بیش از حدی که بشود تصور کرد چندش آور و نفرت انگیز است: نان را که دزدیده، نانوای محترم زده با گلوله تپانچه زخمیش کرده. آن وقت دوتایی خرخره همدیگر را چسبیده اند و حالا فشار نده کی فشار بده! و دست آخر این قاتل بی سروپا موقعی به خودش می آید که کاسب بدبخت خفه شده!»
«...ابدا بال نمی زد. به پشت نمی افتاد، برخلاف هر پرنده مجروح یا در حال احتضاری درصدد برنمی آمد غوطه ور شود تا از مرگ بگریزد. بلکه فقط اندکی به طرف من چرخید و به این ترتیب دوباره به گلوله ای کاملا گرد شباهت یافت...او مجال نداشت در بند حضور من باشد، زیرا خود را آماده می کرد که با پایانش روبه رو شود... در آن لحظه های نهایی شاید جانش اندوه خاموشی را احساس کرده بود که هر موجود زنده ای در آستانه مرگ در خود می یابد.»
«موج ها رشد می کردند، با حیله ای که فقط دریا رازش را می داند از هر سو می آمدند. عرق روی صورت و موهای مرد روان بود، و او آن را در پره های بینی و دهانش حس می کرد. گاهی آب مانند تیغه ای می برید، می سوزاند و درد می آورد.»
عالیه این اثر