سرگرم کننده... دیالوگ های بی نقص... خواندن آن شبیه استراق سمع کردن از یک گفت و گوی صمیمی زنانه است.
جذاب... داستانی که به گرمی روایت می شود.
برگ شوخ طبعانه و آگاه بر مسائل عاطفی می نویسد.
بعد از اینکه خانه را با آسمان مسقف کردیم، پستچی اسپیریدون بازدیدکننده دائمی خانه شد. می آمد و بافت آبی آن را تحسین می کرد، با ما مراقب جوانه موسیقی بود، به ماه ماهی سر می زد و عمه دسپینا هر موقع که اسپیریدون به خانه سر می زد، تصادفی سر و کله اش در آینه شمالی پیدا می شد و این قضیه همین جور تکرار می شد. البته اسپیریدون اغلب می آمد تا نامه های فراوانی را بیاورد که مردم برایمان می نوشتند و درخواست می کردند سقف قدیمی را دوباره سر جایش بگذاریم. اول لحن شان منطقی بود، بعد درخواست می کردند اما در آخر و بیشتر اوقات این نامه های بی نام، تهدیدآمیز بودند. ساشا پیشنهاد عاقلانه ای داد؛ اینکه نامه های بی امضا را روزهای آفتابی باز کنیم، یعنی وقتی مشغول تماشای طبیعت هستیم و برای خواندن نامه ها وقت نداریم.
من این کتاب را خواندم، نه با خواندنش میخندید و نه گریه میکنید. واقعا به عنوان یک ناظر آن را مطالعه خواهید کرد. خوب زندگی آنها با فرهنگ ما کاملا فرق دارد، تفاوت زمدگی ما با آنها کاملا مشهود توصیف شده و بی طرف بخواهپ بگویم، ترازو خیلی به نفع نوع زندگی و فرهنگ ماست. کافیست یک مادر ایرانی را با مادرهایی که در این کتاب نام بردن، مثلا مادر شخصیت اول مقایسه کنیم تا اوج بدبختی آنها و خوشبختی خودمان را بفهمیم. اصلا قابل مقایسه نیستند.سطحی بودن شخصیتهای زن آدم را متعجب میکند...