نیمی از وجود من نیز در یک سلول زندانی بود، منتظر صدای پا بر روی پلکان. و من حتی در غل و زنجیر نبودم. باقی ماندم چون فکر می کردم اوضاع بهتر می شود، یا دست کم بدتر نخواهد شد.
ماندم زیرا می خواستم پسرم پدر داشته باشد و من یک خانه می خواستم. برای مدتی طولانی باقی ماندم چون «بابی بندتو» را دوست داشتم، زیرا هیچکس نتوانسته بود مثل او در دلم نفوذ کند. فکر می کنم «بابی» این را می دانست.
تا آخرین بار، وقتی که فهمیدم باید بروم، وقتی که فهمیدم اگر به پسرم بگویم توی تاریکی به در اتاق ناهارخوری خورده ام و بینی ام شکسته، چشمم کبود شده و لبم شکافته، دیگر از نقطه ای گذشته ام که راه بازگشتی از آن وجود ندارد.آن راز ناگفته، کودک وجود او را می کشت و زن درون مرا، آنچه را که از آن باقی مانده بود.