کتاب سیاه و کبود

Black and Blue
کد کتاب : 14983
مترجم :
شابک : 978-9641940913
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 304
سال انتشار شمسی : 1391
سال انتشار میلادی : 1998
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 1
زودترین زمان ارسال : ---

نامزد نهایی دریافت جایزه ی اورنج سال 1998

از کتاب های پرفروش نیویورک تایمز

معرفی کتاب سیاه و کبود اثر آنا کوئیندلن

کتاب «سیاه و کبود» رمانی نوشته ی «آنا کوئیندلن» است که اولین بار در سال 1998 انتشار یافت. «فرنی بندتو»، زنی ساکن بروکلین و مادر و همسری خانه دار است که بالاخره تصمیم گرفته از دست همسر تندخو و آزارگر خود—یک افسر پلیس نیویورک—بگریزد. «فرنی» با هویتی غیرواقعی و در یکی از شهرهای «فلوریدا» در تلاش است تا زندگی جدیدی را برای خودش و پسر ده ساله اش «رابرت» به وجود آورد. اما این کار تاوانی دارد، و وقتی زمان این تاوان فرا می رسد، «فرنی»، کنایه آمیز بودن سرنوشت را با تمام وجود خود تجربه می کند. «کوئیندلن» در این اثر به شکلی هنرمندانه به کاوش در تأثیرات عاطفی آزار و اذیت های جسمی و روانی می پردازد و از طریق داستان «سیاه و کبود»، مسائلی اساسی و مهم را به مرکز توجه می آورد.

کتاب سیاه و کبود

آنا کوئیندلن
کویئندلن دارای پدری ایرلندی و مادر ی ایتالیایی و خود زاده فیلادلفیا در ایالات متحده است. حرفه‌اصلی او نویسندگی و روزنامه‌نگاری است. کویئندلن در مقام نویسنده خالق آثاری چون واقعی، سیاه و کبود، زندگی آرام با خرده‌های نان و دره میلر به شمار می‌رود.او همچنین خالق زندگی‌نامه‌هایی از مشاهیر فرهنگی جهان نیز هست که با عنوان «شمع‌های بسیار»، «کیک فراوان» و «راهنمای مختصر برای زندگی بهتر» است که برخی از آنها دارای فروش میلیونی در جه...
نکوداشت های کتاب سیاه و کبود
It keeps the reader anxiously turning the pages.
این اثر مخاطبین را وادار می کند با اضطراب به ورق زدن صفحات ادامه دهند.
New York Times New York Times

Another stunner.
یک اثر خیره کننده ی دیگر.
Denver Post

Absolutely believable—Quindlen writes with power and grace.
کاملا باورپذیر-«کوئیندلن» با قدرت و ظرافت می نویسد.
Boston Globe Boston Globe

قسمت هایی از کتاب سیاه و کبود (لذت متن)
نیمی از وجود من نیز در یک سلول زندانی بود، منتظر صدای پا بر روی پلکان. و من حتی در غل و زنجیر نبودم. باقی ماندم چون فکر می کردم اوضاع بهتر می شود، یا دست کم بدتر نخواهد شد.

ماندم زیرا می خواستم پسرم پدر داشته باشد و من یک خانه می خواستم. برای مدتی طولانی باقی ماندم چون «بابی بندتو» را دوست داشتم، زیرا هیچکس نتوانسته بود مثل او در دلم نفوذ کند. فکر می کنم «بابی» این را می دانست.

تا آخرین بار، وقتی که فهمیدم باید بروم، وقتی که فهمیدم اگر به پسرم بگویم توی تاریکی به در اتاق ناهارخوری خورده ام و بینی ام شکسته، چشمم کبود شده و لبم شکافته، دیگر از نقطه ای گذشته ام که راه بازگشتی از آن وجود ندارد.آن راز ناگفته، کودک وجود او را می کشت و زن درون مرا، آنچه را که از آن باقی مانده بود.