ترجیح می داد این فاصله را برود تا این که در فروشگاه بقالی محله ی خودشان در «کرازبی» ایالت «مین»، با «آلیو کیتریج» رو به رو شود؛ یا حتی با آن زن دیگر که دو بار در فروشگاه دیده بود و همچنان با بطری نوشیدنی در دستش منتظر ایستاده بود تا او درباره ی وضع هوا صحبت کند. وضع هوا!
تابستان، چترش را کاملا باز کرده بود و اگرچه هوا در نیمه ی ماه ژوئن هنوز خنک بود، اما آسمان صاف و آبی بود و مرغ های دریایی بر فراز اسکله ها پرواز می کردند. مردم بر روی مسیرهای پیاده رو قدم می زدند، بسیاری از آن ها جوان بودند و بچه یا کالسکه به همراه داشتند؛ و به نظر می رسید که همه با یکدیگر صحبت می کنند.
چقدر این کار را بدیهی و ساده می گرفتند؛ این که با هم باشند، با هم صحبت کنند! به نظر نمی رسید هیچکس حتی یک نگاه کوچک به او بیندازد و او متوجه چیزی شد که از قبل می دانست، فقط این که حالا به صورت دیگری به ذهنش رسید: او فقط یک پیرمرد با شکم بزرگ و افتاده بود که ارزش توجه کسی را نداشت.