روز بعد برای نخستین بار نوزادی دورگه در مرسی به دنیا آمد. بال های آبی ابریشمی آقای اسمیت تاثیر خود را از دست داده بود، زیرا پسرک بعدها در چهارسالگی به چیزی پی برد که پیش از او آقای اسمیت آن را فهمیده بود، پسرک فهمید که فقط پرندگان و هواپیماها می توانند پرواز کنند و شوق درونی اش را به پرواز از دست داد. از این که ناگزیر بود بدون این موهبت یگانه زندگی کند، غم وجودش را فراگرفت و چشمه ی تخیل او را آن چنان خشکاند که حتا در نظر زنانی هم که از مادرش بدشان نمی آمد، کودن جلوه گر شد. چنین زنانی که دعوت مادرش به چای را می پذیرفتند و به خانه ی دوازده اتاقه ی بزرگ و دنج دکتر و سالن آن که به رنگ سبز رنگ آمیزی شده بود غبطه می خوردند، پسرک را آدمی عجیب و غریب می نامیدند...
هیگار مانند سومین لیوان لیمونادی بود که او بخواهد بنوشد. نه اولی که آن را با سپاسی آمیخته با اشک شوق به کام درکشد. و نه دومی که لذت اولی را افزون سازد و به آن دوام بخشد، بلکه سومی که آدم آن را می نوشد چون دم دستش است و ضرری به او نمی رساند، بلکه حالتی خوش نیز به او می دهد.
سفیدپوست بی گناه پیدا نمی شود. چون که سفیدپوست ها همه شان ممکن است یک کاکاسیاکش بالقوه باشند، البته اگه در عمل نباشند. فکر می کنی کارهای هیتلر برایشان تعجبی داشته؟ فکر می کنی فقط همین که به جنگ هیتلر رفتند دلیل این است که او را آدمی غیرعادی می دانستند؟ هیتلر عادی ترین سفیدپوست روی کره ی زمین است. او یهودی ها و کولی ها را می کشته چون که ما دم دستش نبودیم. شنیده ای که کاری به کار نژادپرست ها داشته باشد؟ نه، عمرا.