از اول جنگ تا حالا خودم درخانه درس می خواندم. وقتی یادم می آید به مدرسه می رفتم، دلم می خواهد بزنم زیر گریه حالا امروز باید در خانه باشم و نتوانم هیچ جا بروم. وقتی همین طوری فکر می کنم که در دنیا چقدر جنگ هست، چقدر از انسان ها هر روز کشته می شوند، با گلوله، با گاز، با بمب، با بیماری های مسری و به دست دشمن های دیگر بشریت، آن گاه دست و دلم به کاری نمی رود.
از صبح زود با بی صبر منتظر پیک بودیم، ولی نیامد. دیگر خود را به دست خدا سپرده و با آغوش باز منتظر همه چیز هستیم.
7 مه: صحنه های دیروز را مطلقا نمی توانم فراموش کنم. چطور می شود فراموش کرد؟ مادر دقیقه به دقیقه به شورای یهودی ها می رفت تا از آن ها کمک بگیرد. یک نفر به مادر گفته که روز دوازدهم به اسکارژیسکو می روند تا مریض ها را بیاورند، در آن صورت پدر هم می آید. خدا می داند ما قبل از آن که آن ها راه بیفتند چه وعده ها به خود دادیم که پدر برمی گردد. همه پریشانند، ثانیه ای نیست که به پدر فکر نکنم.