خورشید داشت از میان ناهمواری های غرب جزیره سرک می کشید و مرغ های دریایی که در پرواز صبحگاهی خود جیغ می زدند، مثل برش های چاقو میان آسمان بودند. برای «تونی» باورش سخت بود که در یک شب این همه اتفاق افتاده اما امروز صبح، دنیا مثل همیشه بود.
«تونی» روی سنگفرش ها خون تف کرد: «عجب سخنرانی توجیهی خوبی بود، «مندی». من هم جلوی آینه از همین چیزها به خودم می گم. اما توی دنیای واقعی هرگز؛ اون جوری عجیبه خب.»
اگر «استارک» امیدوار بود که دشمنش را به هم بریزد، امیدش ناامید شد. «مندرین» فقط دست زد و لبخندی پهن روی چهره اش نشست.