کتاب هستی

Hasti
کد کتاب : 26754
شابک : 978-9643916244
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 224
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2010
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 8
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب هستی اثر فرهاد حسن زاده

رمان "هستی" اثری است از "فرهاد حسن زاده" که داستان یک دختر دوازده ساله ی اهل آبادان را به رشته ی تحریر درآورده است. اما چه چیز "هستی" "فرهاد حسن زاده" را از سایر دخترها جدا کرده؟ روحیات غیرمتعارف او! "هستی" چهارچوب پذیر نیست و خلقیات او به دختران دیگر نمی ماند. او دلش می خواهد برود توی کوچه و با پسرها فوتبال بازی کند یا اینکه همراه دایی جمشید سوار موتور شود و راندن آن را از دایی اش یاد بگیرد.
ارتباط میان "هستی" و پدرش خیلی صمیمانه نیست. پدر به دلیل رفتارهای غیرمتعارف او مرتب سرزنشش می کند و حالا که بخاطر شکسته شدن دست "هستی" در فوتبال، سفر کاری اش در کشتی اروند که راهی ژاپن بود را از دست داده، بیشتر هم از او عصبانی است. مادر "هستی" قرار است فرزند دیگری به دنیا بیاورد و پدر ناچار است که با "هستی" در بیمارستان بماند. اما همین اتفاق جان پدر را نجات می دهد، چرا که کشتی اروند مورد حمله ی نیروهای عراقی قرار گرفته و غرق شده است. از همینجا زمزمه های جنگ شدت می گیرد و با بمباران شدن خانه، مجبور می شوند که آنجا را به مقصد ماهشهر ترک کنند. در آنجا "هستی" دوست تازه ای پیدا می کند که او هم همچون "هستی" جنگ زده است و برادری دارد که به "هستی" کمک می کنند از ماهشهر بگریزد و تنهایی راهی آبادان شود. این فرار اثرات زیادی بر "هستی" و داستان او می گذارد که بر روابط وی با پدرش تاثیر به سزایی خواهد داشت. "فرهاد حسن زاده" این داستان را برای نوجوانانی به نگارش درآورده که ارتباط چندان صمیمی با خانواده ندارند و از دریچه ی مشکلات و نگرانی های "هستی" به آن ها کمک می کند که بیشتر به والدین خود اعتماد کنند.

کتاب هستی

فرهاد حسن زاده
فرهاد حسن زاده (1341- ) از نویسندگانی است که در تمامی حوزه های ادبی از داستان کودکان، نوجوانان تا رمان برای بزرگسالان دست به نگارش زده است.او نوشتن را از دوران نوجوانی با نگارش نمایشنامه و داستان آغاز کرد.از او تا کنون بیش از ۸۰ اثر چاپ شده است.
قسمت هایی از کتاب هستی (لذت متن)
از عروسک بدم می آید . مخصوصا از موهای بلندش که تا مچ پایش می رسید . من هیچ وقت عروسک نداشتم . از مسخره بازیهای دخترانه بدم می آمد . از خاله بازی و مامان بازی حالم به هم می خورد ...چند پسر ته بلوار ، گل کوچیک بازی می کردند...اگر بابا نبود.. می رفتم قاطی شان بازی می کردم...

دایی ...رو به بابا گفت « تو نمی خوای دست زن و بچه ته بگیری از ئی آتیشا ببری بیرون ؟ » بابا گفت « خواستن که می خوام ، ولی پیش خودم چند تا فکر می کنم . اولش این که کجا بریم ؟ دومش ، سفر پول می خواد . سومش ، سفر وسیله می خواد . چهارمش ، مگه قراره ئی سر و صدا چه قدر طول بکشه مگه ؟ پنجمش ... » دایی حرفش را برید « پول و وسیله شه خدا جور می کنه . ولی خیالت راحت. سر و صداها حالا حالاها تموم نمی شه .

این طور که خاله تعریف می کرد جاشکول ها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده بودند و فقط شب ها ظاهر می شدند ... جاشکول داشت به ما نزدیک می شد ... خاله گفت « اگه حمله کرد ، من شکارش می شم و تو در برو . این جا نمونی ها !» باورم نمی شد . گفتم « چی می گی ؟ » گفت « همین که گفتم . تو حیفی . هنوز زوده به دست این جاشکول های لعنتی خورده بشی . فرار کن . »

صدایی از آن طرف در گفت « وا کن »... صدای بابا بود... اسم خودم راکه شنیدم ، قلبم از سینه کنده شد ... تو دلم گفتم « یا امام علی ! »... از اتاق دویدم .... صدای بابا پشت سرم بود « وایسا هستی... کاریت ندارم » ..نزدیکم رسیده بود . یک مرتبه صدای سوت آمد . ..فریاد زد «بخواب عزیز بابا ! » و خودش را انداخت رویم .