از عروسک بدم می آید . مخصوصا از موهای بلندش که تا مچ پایش می رسید . من هیچ وقت عروسک نداشتم . از مسخره بازیهای دخترانه بدم می آمد . از خاله بازی و مامان بازی حالم به هم می خورد ...چند پسر ته بلوار ، گل کوچیک بازی می کردند...اگر بابا نبود.. می رفتم قاطی شان بازی می کردم...
دایی ...رو به بابا گفت « تو نمی خوای دست زن و بچه ته بگیری از ئی آتیشا ببری بیرون ؟ » بابا گفت « خواستن که می خوام ، ولی پیش خودم چند تا فکر می کنم . اولش این که کجا بریم ؟ دومش ، سفر پول می خواد . سومش ، سفر وسیله می خواد . چهارمش ، مگه قراره ئی سر و صدا چه قدر طول بکشه مگه ؟ پنجمش ... »
دایی حرفش را برید « پول و وسیله شه خدا جور می کنه . ولی خیالت راحت. سر و صداها حالا حالاها تموم نمی شه .
این طور که خاله تعریف می کرد جاشکول ها موجودات ترسناکی بودند که از اعماق زمین آمده بودند و فقط شب ها ظاهر می شدند ... جاشکول داشت به ما نزدیک می شد ... خاله گفت « اگه حمله کرد ، من شکارش می شم و تو در برو . این جا نمونی ها !» باورم نمی شد . گفتم « چی می گی ؟ » گفت « همین که گفتم . تو حیفی . هنوز زوده به دست این جاشکول های لعنتی خورده بشی . فرار کن . »
صدایی از آن طرف در گفت « وا کن »... صدای بابا بود... اسم خودم راکه شنیدم ، قلبم از سینه کنده شد ... تو دلم گفتم « یا امام علی ! »... از اتاق دویدم .... صدای بابا پشت سرم بود « وایسا هستی... کاریت ندارم » ..نزدیکم رسیده بود . یک مرتبه صدای سوت آمد . ..فریاد زد «بخواب عزیز بابا ! » و خودش را انداخت رویم .