بعدازظهر آفتابی طولانی و گرمی بود. جین که حواسش کاملا جمع بود، در ایوان انتظار می کشید و چشمانش را که برای دیدن خودرو ویلی به جاده خیره مانده بودند به هم می فشرد. انتظار آزارش می داد. نمی توانست از برگردانیدن پیاپی نگاهش به سوی بیشه که با خانه شان فاصله ای نداشت، خودداری کند. بیشۀ سبز، پرخار، سراشیب و تیره فام، با سایه هایی که با نزدیک شدن غروب طولانی تر می شدند، تا مایل ها آن سوتر امتداد می یافت. تکانه ای از جا بلندش کرد و از باغ گذشت و به سوی بیشه راه افتاد. در حاشیۀ بیشه ایستاد و برای یافتن آن چشمان شرربار و کاونده، همه جا را نگاه کرد و صدا زد: «تمبی، تمبی.» صدایی نشنید. با حالتی ملتمسانه گفت: «تنبیهت نمی کنم. بیا اینجا پیش من.» منتظر ماند و به دقت به صدای کوچکترین حرکت شاخه ها یا جابه جا شدن ریگ ها گوش سپرد؛ اما بیشه در زیر نور آفتاب، بی صدا آرمیده بود؛ حتی پرندگان هم گفتی از شدت گرما به خواب رفته و برگ ها بی هیچ تکانی از شاخه ها آویزان بودند. دوباره صدایش زد: «تمبی!»؛ ابتدا با لحنی قاطع و آن گاه با لرزشی در صدایش. به یقین می دانست که آنجاست. پشت درخت یا بوته ای خودش را بر روی زمین پهن کرده و منتظر است که او حرف مناسبی بزند، یعنی سخنانی مناسب برای گفتن بیابد تا اعتمادش را جلب کند. این فکر به سرش زد که تمبی در همان نزدیکی است و اولین سیاهی ای که دستش را روی آن بگذارد خود اوست. اغواگرانه صدایش را پایین آورد و گفت: «تمبی، می دونم که اونجایی. بیا اینجا باهام حرف بزن. پلیس صدا نمی کنم. به من اعتماد نمی کنی تمبی؟»
فصل پیش که همسرش بیمار شد فکر می کرد اوضاع از آنچه هست بدتر نخواهد شد: تا آن هنگام به نظرش می رسید که فقر از آنچه زندگی عادیش پنداشته و با چنین پنداری بزرگ شده بود، فراتر نخواهد رفت.
کار کشاورزی که در سنین بالاتر، و در چهارمین دهه عمرش به آن رو آورده بود نخستین آزمونی بود که خود به تنهایی با آن رو در رو شده بود. پیش از آن او همواره، شاید به گونه ای نامرئی اما پرتوان، به ازای انتظاراتی که خانواده اش از او داشتند، از حمایت آنان برخوردار می شد. نظامی کادر بود؛ نظامی ای ناموفق هم نبود و موفقیتش به بهای تلاش همیشگی اش در خویشتنداری در برابر امیالش حاصل می شد؛ اما خودش نمی دانست این امیال کدام اند. ناسازگاری شدیدش او را از افسران همکارش دور نگه می داشت و این حالت از تفاوتی درونی سر برمی زد: او هرگز خود را نظامی به حساب نمی آورد. حتی در نمود ظاهری اش که او را شخصی بی ریا، زودرنج و آداب دان نشان می داد، مایه ای از نرمش، یا خویشتنداری نمایان بود که در لبخند مردّدش که به لبخند ناشنوایی بیمناک از آشکار شدن اینکه مبادا موضوع سخنی را درنیافته باشد، می مانست و نیز نگاه نگرانش، بر آن گواهی می داد. پس از اینکه کار در ارتش را رها کرده بود به سرعت به رخوت و ولنگاری کمابیش شلخته وار در پوشیدن لباس و شیوه رفتار درغلتیده بود؛ و اکنون با لباس های دهقانی ای که می پوشید، نشانی از نظامی بودنش نمانده بود. کلاه نمدی گشاد و چرکینش را به طرف عقب سرش می سراند. شرت های خاکی رنگ تا اندازه ای بلند و بسیار گشاد می پوشید. آستین های پیراهنش روی بازوان لخت برنزه اش تکان تکان می خوردند؛ و سبیل پرپشت او دهان جمع و جور و لبان بر هم نهاده اش را پنهان می کرد. سرگرد کارودرز، در چنین حالتی به دهقانی می مانست که قصد افشاندن بذری را داشته باشد.