هنگامی که در بندر ایستاده و سرگرم تماشای کاکائی ها بودم، چهرة غمگین من نظر پاسبانی را که در آن حوالی گشت می زد، جلب کرد. اما ناگهان دستی آمرانه روی شانه ام قرار گرفت و صدائی گفت: " آخر به چه دلیل...؟" گفت: " دلیلش کافی است: قیافة غمگین شما." خنده ام گرفت. آن ها همه مرا یکی پس از دیگری کتک زدند: بازپرس، بازپرس ارشد، سر بازپرس، قاضی مرحلة نخست، قاضی مرحلة نهایی. بعد مرا به جرم داشتن چهرة غمگین به ده سال زندان محکوم کردند، همچنانکه پنج سال پیش از آن مرا به دلیل داشتن چهرة بشاش به پنج سال زندان محکوم کرده بودند.