خاطرم هست توی کمد مادرم قایم شده بودم و سوراخ سنبه هایش را می کاویدم و خرت وپرت ها را جابه جا می کردم که دو تا از رفقا آمدند خانه ی ما. مادرم گفت: «مطمئنم یه جایی همین جاهاست.» داشتم لباس ها را جابه جا می کردم که یکی از رفقا در کمد را باز کرد و مرا آنجا پیدا کرد. داد زدم: «ای مادربه خطا!» دوباره فریاد کشیدم و دویدم دنبال هردویشان تا از خانه زدیم بیرون و همان طور که راهشان را می کشیدند و می رفتند، حرف ها شان را می شنیدم: «چش شده؟ چه مرگشه؟»
با اتوبوس به بخش خیریه ی بیمارستان می رفتم و همان طوری هم برمی گشتم. بچه های توی اتوبوس به من خیره می شدند و از مادرهاشان می پرسیدند: «اون آقاهه چشه؟ مامان، چه بلایی سر صورت اون آقاهه اومده؟» و مادرشان هم ساکتشان می کرد، هیشششششش! آن «هیشششششش» از هر توهینی بدتر بود!
اشعار بوکوفسکی جزء به سرقت رفته ترین کتاب های کتاب فروشی های آمریکا هستند؛ نکته ای که گواهی بر نبوغ و محبوبیت بالای اوست.
دست نوشتههای یک فرد دیوانه که در یک کتاب به نثر چارلز بوکسفکی منتشر شده است.
یک سری داستانکهای ریز و بامزه