لورانس تاردیو (Laurence Tardieu) در آغاز داستان با جملهای شگفتآور و غافل گیر کننده آغاز میکند که تواناییاش در جلب توجه و تکان دادن احساسات را نشان میدهد: "دارم میمیرم؛ بیا برای آخرین بار ببینمت!" این جمله، قطرهای از نامهای است که پیام غمانگیز و آتشین عشق و اشتیاق را به همراه دارد. زنی به نام ونسان در این نامه، با شور و عشق به همسر سابق خود، ژنویو، تماس میگیرد.
عشق پایدار و 15 ساله بین ونسان و ژنویو توسط حادثهای ناگوار به یک پایان ناگوار میرسد. این حادثه به طور بیانصافانه رابطهشان را از بین میبرد و هر دو به سوی مسیرهای مجزا هدایت میشوند. ونسان با افسردگی عمیقی دستخوش میشود و تلاش میکند تا با ژنویو در کنارش باشد. از طرف دیگر، ژنویو به نوشتن پناه میبرد تا احساساتش را به واژهها بپاشد و به این ترتیب با اندوه و تلخیهایش مقابله کند.
سالها از گم شدن ناگهانی دختر 8 ساله آنها میگذرد، و حالا به فصل دوم از داستان میپردازیم. یک عصر معمولی، کلارا در راه بازگشت از مدرسه به طور ناپدیدی گم میشود. این حادثه مرموز و ناگوار سالهاست که خانواده را در تاریکی و ناامیدی فرو میبرد و تبعات روحی و روانی بزرگی دارد.
داستان در سه فصل به ساختار دقیقی تقسیم شده است: فصل اول با جزئیات زندگی ونسان پس از اتفاق مذکور را نقش میبندد. فصل دوم به سال 1990 باز میگردد و به تحلیل و توصیف دقیق حادثهی گم شدن کلارا میپردازد. در فصل سوم، روایت از تلاقی مجدد ونسان و ژنویو را میخواهیم.
این داستان در ابتدا میتواند به عنوان یک معمایی جنایی معرفی شود که در زمینه گم شدن کودکان قرار دارد. اما این کتاب تازهترین ابعاد وجودی را که ما انسانها در مواجهه با بحرانها تجربه میکنیم، با زبانی زیبا و عمیق روایت میکند. گم شدن کلارا در واقع به عنوان یک نماد برای گم شدن و تغییرات ناگهانی در زندگی ما نقش میبازد و این اتفاق بیش از پیش، جنبههای مختلف زندگی این دو نفر را تحت تأثیر قرار میدهد.
کتاب و هیچ چیز همیشگی نیست