ماجرا بازمی گردد به سال 1878، یعنی در زمانی که اگر یک مرد با خود ششلول حمل نمی کرد با زنان راهبه هیچ تفاوتی نداشت، ششلول آن زمان نماد قدرت و مردانگی بود. در غرب وحشی «لوندا لیمروف» زنی روسی زندگی می کرد، او در رستوران پدرش کار می کرد. ارباب، مادر لوندا را به بردگی برده بود و مادر او که از دست کارهای ارباب خسته شده بود از برج ناقوس خود را به پایین انداخته و کشته شده بود. تا اینکه روزی دختری به نام «آلیس» به همراه برادرش وارد شهر شده و به رستوران لوندا رفته و ارباب او را در آنجا می بیند و ... .
کتاب شهر تنها می ماند