روزی چنان سخت در آغوشم بگیر که مردم جهان گمان کنند مرده ام و ندانند که جان جهانم تویی... هر صبح روبه روی آینه می ایستی و باز می کنی بند های آغوش غریبه ای را که از دیشب به تنت زار می زند، تو بی من بی هم آغوش ترین زیبای جهانی ... تو را دیده اند که با پرنده ها می پری و سربه سر باد ها می گذاری. چقدر گفتم حواست به روسری ات باشد... چشمانت به شعرهای سپیدم رفته، گونه هایت به غزل هام. موهایت را شانه نکن! می خواهم شعرآزاد بنویسم... حالا که نیستی بیا خیال کنیم درختیم که هرکدام مان یک جای این جنگل ریشه کرده. تو بگو عاشق پرنده ای من هم نمی گویم قرار نیست کسی بفهمد، ما از ریشه عاشق همیم...