همه مسخره ام می کنند ولی برای من همه چیز حل شده و بدبختی و خوشبختی مفهومی ندارد. من برای این نمی روم که خوشبخت بشوم، می روم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم. اما می دانم که هیچ وقت نمیشود.
حقیقت این است که اینجا در رم، میان یک مشت دختر و پسر ایرانی که دارند حداکثر استفاده را از آزادی خودشان می کنند، من شب و روز به تو فکر میکنم و نام تو اشک به چشمم می آورد و هر وقت کسی از من می پرسد که چرا چهار دیوار اتاقم را ترک نمی کنم و به گردش و تفریح نمی روم، توی دلم می خندم. چون برای من دیگر این گردش و تفریح، این رقصیدن ها و دور هم جمع شدن ها و وقت را با حرف های بی معنی تلف کردن، کار احمقانه و بی معنی شده. برای من خلوت خودم، خلوتی که با اندوه از دست دادن تو و سعادت گذشته ام رنگ گرفته، خیلی گواراتر و شیرین تر است.
اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من میدانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید...در من نیرویی هست...نیروی گریز از ابتذال...و من به خوبی ابتذال وجود و زندگی را احساس میکنم و میبینم که در این زندان پابند شده ام...من اگر تلاش میکنم برای اینکه از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیاهای دیگر و سرزمینهای دیگر جالب و قابل توجه است...نه...من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمیکند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد...من میخواهم زندگی ام بگذرد...من زندگی میکنم برای اینکه این بار را به مقصد برسانم و برای اینکه زندگی را دوست دارم...پرویز...حرفهای من نباید تو را ناراحت کند...امشب خیلی دیوانه هستم...مدت زیادی گریه کردم...نمیدانم چرا... فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمیکردم خفه میشدم...تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمیکند...مثل یک ظرف خالی هستم و توی مردابها دنبال جواهر میگردم...پرویز نمیدانم برایت چه بنویسم...کاش میتوانستم مثل آدمهای دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم...کاش میتوانستم برای کلمه موفقیت ارزشی قائل شوم...گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم به مذهب پناه ببرم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم...بلکه از این راه به آرامش برسم...اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم...روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره می شوم...و به زن های خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار میکنند.