کتاب اولین تپش های عاشقانه قلبم

Selected poems
نامه های فروغ فرخزاد به همسرش پرویز شاپور
کد کتاب : 4500
شابک : 9789645881267
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 336
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2001
نوع جلد : زرکوب
سری چاپ : 16
زودترین زمان ارسال : 11 آذر

معرفی کتاب اولین تپش های عاشقانه قلبم اثر فروغ فرخ زاد

فروغ فرخزاد، شاعر آزاداندیش و سرکش معاصر به غیر از مجموعه شعرهای بی نظیری که در مدت کوتاه زندگانی درخشنده اش از خود بر جای گذاشته، تاثیر غیر قابل انکاری بر هنرمندان هم عصر و پس از خود نیز داشته است. جای تعجب نیست که کلمات و بیانات معمول این روح یاغی هم با انسان های دیگر متفاوت است و آتشی که روح او را آغشته ساخته از زبان و قلمش بر دل کاغذ زبانه می کشد. یکی از گنجینه های به جا مانده از افکار و روحیات فروغ فرخزاد، کتابی است به نام اولین تپش های عاشقانه قلبم که آنچنان که از عنوانش بر می آید، نخستین باری بود که روح آزادی طلب فروغ در دام عشقی دلنشین و پاک گرفتار می آمد. آن کس که مرغک بازیگوش روح او را این چنین به دام انداخته بود کسی نبود جز پرویز شاپور، آشنای خانوادگی فروغ که با مادر او نسبت فامیلی داشت و از طنزپردازان ایرانی به شمار می رفت.
فروغ هنوز دخترکی شاداب بود که مهر پرویز بر دلش نشست و آن چنان این قلب معصوم را شیفته و شیدا ساخت که این شیفتگی سبب شد تا فروغ قلم به دست گرفته و برای دلدار خود نامه هایی تب دار و دلکش بنویسد. از ویژگی های جذاب کتاب اولین تپش های عاشقانه ی قلبم، سیر شکل گیری احساسات عاشقانه ی فروغ به پرویز و همچنین روند تغییر خلق و روحیات شخص اوست. جمع آوری و تدوین این نامه ها که سه بخش پیوند قلب های عاشق آن ها و زندگی مشترکشان و همچنین حس فروغ پس از جدایی را در بردارد، بر عهده ی ثمره ی این عشق، کامیار شاپور، فرزند فروغ و پرویز و همچنین حاصل تلاش های عمران صلاحی می باشد.

کتاب اولین تپش های عاشقانه قلبم

فروغ فرخ زاد
فروغ الزمان فرخ زاد (زادهٔ ۸ دی ۱۳۱۳، تهران — درگذشتهٔ ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، تهران)، معروف به فروغ فرخزاد و فروغ، شاعر نامدار معاصر ایران است. وی پنج دفتر شعر منتشر کرد که از نمونه های قابل توجه شعر معاصر فارسی هستند. فروغ فرخزاد در ۳۲ سالگی بر اثر واژگونی اتومبیل درگذشت.
دسته بندی های کتاب اولین تپش های عاشقانه قلبم
قسمت هایی از کتاب اولین تپش های عاشقانه قلبم (لذت متن)
همه مسخره ام می کنند ولی برای من همه چیز حل شده و بدبختی و خوشبختی مفهومی ندارد. من برای این نمی روم که خوشبخت بشوم، می روم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم. اما می دانم که هیچ وقت نمیشود. حقیقت این است که اینجا در رم، میان یک مشت دختر و پسر ایرانی که دارند حداکثر استفاده را از آزادی خودشان می کنند، من شب و روز به تو فکر میکنم و نام تو اشک به چشمم می آورد و هر وقت کسی از من می پرسد که چرا چهار دیوار اتاقم را ترک نمی کنم و به گردش و تفریح نمی روم، توی دلم می خندم. چون برای من دیگر این گردش و تفریح، این رقصیدن ها و دور هم جمع شدن ها و وقت را با حرف های بی معنی تلف کردن، کار احمقانه و بی معنی شده. برای من خلوت خودم، خلوتی که با اندوه از دست دادن تو و سعادت گذشته ام رنگ گرفته، خیلی گواراتر و شیرین تر است.

اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من میدانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید...در من نیرویی هست...نیروی گریز از ابتذال...و من به خوبی ابتذال وجود و زندگی را احساس میکنم و میبینم که در این زندان پابند شده ام...من اگر تلاش میکنم برای اینکه از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیاهای دیگر و سرزمینهای دیگر جالب و قابل توجه است...نه...من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمیکند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد...من میخواهم زندگی ام بگذرد...من زندگی میکنم برای اینکه این بار را به مقصد برسانم و برای اینکه زندگی را دوست دارم...پرویز...حرفهای من نباید تو را ناراحت کند...امشب خیلی دیوانه هستم...مدت زیادی گریه کردم...نمیدانم چرا... فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمیکردم خفه میشدم...تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمیکند...مثل یک ظرف خالی هستم و توی مردابها دنبال جواهر میگردم...پرویز نمیدانم برایت چه بنویسم...کاش میتوانستم مثل آدمهای دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم...کاش میتوانستم برای کلمه موفقیت ارزشی قائل شوم...گاهی اوقات پیش خودم فکر میکنم به مذهب پناه ببرم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم...بلکه از این راه به آرامش برسم...اما خوب میدانم که دیگر نمیتوانم خودم را گول بزنم...روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با ناامیدی به خاکستر آن خیره می شوم...و به زن های خوشبختی فکر میکنم که توی خانه شوهرهایشان با رویاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته شان را نشخوار میکنند.