"فکر کنم به خاطر جاذبه اش بود...یه آدم کمال گرا. درکل خیلی شبیه پدرم نبود. مجذوبش شده بودم و می ترسیدم. همیشه یه کم ازش ترس داشتم. اون مرد جوون خیلی اهل خوش گذرونی و گشت و گذار بود. بیست و چهار سالم بود که باهاش آشنا شدم. زمان زیادی با هم خوش گذروندیم. تو اون روزای وانفسا حسابی پول در می آورد و اشتهاش سیری ناپذیر بود. ما خیلی خانواده ی پولداری نبودیم. اما به بیچارگی بقیه هم نبودیم. می دونی چی می گم. هیچ وقت به کسی بدهکار نبودیم، غذای خوب، لباس های خوب، بلیت اپرا. اما بازم خیلی پولدار نبودیم. پدرم وقتی از هتل به خونه برمی گشت یه عالمه داستان واسه تعریف کردن داست. این رویاش بود..."