اسم من دیزی وارت است و فعلا حالم گرفته است. مامان بزرگم دارد من را به زور می برد توی قلعه وزغی، مدرسه جادوگرها؛ با اینکه من اصلا اصلا اصلا جادوگر نیستم و بازیگرم. مامان بزرگ با دسته جاروی هلم می دهد به طرف پله های مدرسه. او جادوگری قدیمی است با شنل و کلاه سیاه. اگر حرفش را گوش نکنی جوش می آورد. با وجود این تپلی و شیرین است. مثل یک کپه بالش که لباس پوشیده باشد. من نه چاقم نه لاغر مردنی. معمولی ام. مامان بزرگ می گوید قیافه ام از آن قیافه هاست که آدم ها بهش لبخند می زنند. یعنی خوب است. می گوید چشم سبزم او را یاد دم نوش گزنه می اندازد که خیلی دوست دارد. ولی موهایم روی اعصاب است. عین بوته تمشکی که قهوه ای شاه بلوطی باشد.
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
این کتاب بینظیره من جلد ۱و ۲ رو خوندم منتظرم جلد ۳ ترجمه بشه وبخرمش حتی بقیمت ۱۰ ملیون تومان
ملیک کتاب
من این کتاب رو از کتابخانه برداشتم و خیلی زیباست فقط اخرش یکم غر قاطی میشه ولی خیلی هیجانی و عالی بود و من الان دنبال جلد دوم مش هستم