دختر ده سال بیشتر نداشت، با چشمانی درشت و سیاه و لباسی مندرس که به زور سعی کرده بودند آن را اندازه ی تن او کنند و لباسی دخترانه برازنده ی او بسازند که نه دخترانه و نه برازنده بود. دو کتاب سنگین زیر بغل دست چپ و راستش گرفته بود. آن ها را تقریبا به سختی حمل می کرد؛ هرچند وانمود می کرد در حمل آن ها مشکل ندارد.
به نگهبان در ورودی اشاره ای کرد. نگهبان، کلون در را کشید. سرنگهبان گفت: «بذار این آقاپسر، نه دخترخانم، بره داخل.» دختر به متلک او اعتنایی نکرد و گفت: «متشکرم آقا.» بعد کتاب ها را که سنگین تر از حد سن و سال او بود، زیر بغل جا به جا کرد. سرش را بالا گرفت و وارد حیاط قصر شد.
دختر از میان ردیف بوته های تزیینی پیش رفت و به جایی نزدیک شد که ملکه نشسته بود و به همراه ندیمه هایش سرگرم دوخت و دوز بودند. اینجا وسط درختان و گیاهان زیبا که به دقت پیراسته شده بود، مجموعه ای از کمیاب ترین گیاهان قیمتی جهان جمع آوری شده بود.