پرهایش را به تمسخر گرفتند؛
نامه اش میان انبوه دود اژدهای آهنی گم شد؛
سرخ پوستی که پای قطار
به قلمرویش باز شده است
سال ۱۳۶۲ در سن شانزده سالگی از طرف بسیج شهرستان ملکان عازم شهرستان اشنویه شدم. در اشنویه تازه عضو گروه ضربت شده بودم که گروه به منطقه جنگی سردشت اعزام شد. بعداز این که به سردشت رسیدیم؛ بعد از دو روز ما را به جنگل آلواتان فرستادند. شب در جنگل آلواتان باران سنگینی بارید.
ما مجبور شدیم چادر بزنیم. در جنگل دمکرات ها در سه زندان جهادگران، معلمان و سایر دستگیر شده ها را نگهداری می کردند. ما مأموریت داشتیم در عملیاتی پارتیزانی (چریکی) آنها را نجات دهیم۔
خودروی جیپی که برای ما غذا می آورد؛ در داخل سیم خاردار گیر کرده بود. راننده هول شده و داخل میدان مین رفت؛ در اثر برخورد با مین ماشین آتش گرفت و راننده هم شهید شد. به همین خاطر دو روز بعد برای ما غذا رسید. در این مدت، چون غذا نداشتیم از نان هایی که پشت سنگر می ریختیم؛ خیس کرده و می خوردیم و با آن نان خشک ها خودمان را سیر می کردیم.