در خانه اش را قفل کرد و گریخت می خواست فراموشش کند فراز و نشیب راه فراز و فرود تنش را به یاد می آورد به دور ها رفت باغ های سرسبز پیراهنش بود گل ها عطر موهایش کنار رودخانه نشست با تمام وجود خواست یادش را به دست آب بسپرد که با شتابی بی امان همه چیز را می شست و به دور ها می برد ناگاه عکس ماه را دید که رودخانه نمی توانست حتی ذره ای دورش کند ماه او نیز میان دلش جا خوش کرده بود.