سلانه سلانه به درون اتاق قدم گذاشت. خود را روی تختخواب انداخت. چشمان ملتهبش را مالش داد و ساعت های متمادی بی حرکت دراز کشید. تنش کرخت شده بود. تپش قلبش همچون ضربات پی در پی امواج متلاطم دریا با صخره های ساحل، پیوسته در وجودش اوج می گرفت. عنقریب بود که صخره ها از یکدیگر بگسلند. رفته رفته چیزی درونش تراویدن می گرفت. مداد و کاغذ برداشت و شروع به نوشتن کرد. این که به او الهام می شد یا واژگان کس دیگری را روی کاغذ می آورد نمی دانست. با این حال، تمامی طول آن شب کاغذ بود که سیاه می کرد. آرام آرام، از لابه لای نرده های آهنی پنجره، پرتو گرمابخش آفتاب، راه خود را به درون زیرزمین پیش می گرفت و فرا رسیدن صبحدم را نوید می داد. سوفی سر خود را بالا گرفت؛ «واژه ها واژه ها اومدن!» فاتحانه، زیر لب سخن می گفت: «این کلمات من نیست! هانا براینا! اشمندریکا این صدای فریاد اون هاست! این ها مردمان من اند که صدا به صدای هم، درونم فریاد می زنند و تا وقتی همه ی عالم و آدم، قصه شون رو نشنوند درونم آروم نخواهد گرفت!»