تو درباره ی دروغ چی می دونی؟ من می تونم راجع بهش یه کتاب بنویسم. به اون همه دروغی که گفتم فکر کن. مگه تظاهر و ریاکاری دروغ نیست؟ تظاهر به چیزی که بهش اعتقاد نداری. همین مادرت. من فقط به دوست داشتنش تظاهر می کردم. تو تموم این چهل سال از خودش، از هیکلش، از صداش، از خنده های مزخرفش متنفر بودم. حتی وقتی کنارش می خوابیدم. یا تظاهر به دوست داشتن اون حرومزاده ها؛ گوپر و زنش و توله هاشون. از همه مهم تر، کلیسا، بریک. من به کلیسایی که از اول زندگی م دارم میر رم هم هیچ اعتقادی ندارم. اون هم دروغه. تو نمی خواد به من از دروغ بگی. من با دروغ زندگی کرده ام، تو چرا نتونی باهاش زندگی کنی؟ مجبوری این کار رو بکنی. تو زندگی چیزی غیر از دروغگویی وجود نداره، می فهمی، بچه؟