-این درخت، این زنجیر، این تخته سنگ مرموز... اگه دیو تاریکی فقط قصه نباشه چی؟
-روزی روزگاری که اهالی آبادی رو باد غرور گرفته بود؛ دچار طلسم دیو تاریکی شدن. کسی به کسی محبت نداشت. اونقدر مغرور شده بودن که کسی نمی فهمید چی سرش اومده. هیشکی شبیه خودش نبود.
-هر آدمی یه قصه ای داره... قصه ی من هم این بوده که دچار طلسم بشم!