هر دو سایه بودیم انگار. دو سایه در غروب. اونقدر کش اومدیم که کودکی مون گم شد. من موندم و جذبه ی کهربایی ایمران که مرد بود!... هزار بار بافتم و باز کردم این بخت سیاه رو!... رسم دخترهای ایل بافتن بود و کار من شکافتن قالی بختی که رنگ رنگ می بافتم: قرمز، قرمزتر از خون انگشتام. سرخ، سرخ تر از گونه هات، وقتی که چشم می دوختی به چشم هام. سیاه، چشمات همیشه سیاه تر از هر کلاف بود و بختم سیاه تر از چشمات... من بودم و ایمران که ساز می بست از پی ساز!