دوشنبه بیستم ذی الحجه، از نیم شب قطرات باران کار خواب و راحت را مختل کرد و پیش از سحر باران به شدت باریدن گرفت. از بام و پشه بندها فرار کرده و پایین آمدیم و این حال موجب شب زنده داری و ادراک فیض کامل سحرخیزی شد. در خود احساس تب کردم و نتوانستم به طواف خانهء خدا مشرف شوم. صفاءالممالک قنسول آمد و گفت که: ((حضرت شریف دیروز حضوری از شما به شام امشب دعوت کرده ...)) گفتم: (( من با این تب و زکام سخت کارم دشوار است. به نقد، شما ترجمان شکر و امتنان من شوید. تکهء جامهء کعبه که فرستاده بودند برای من بهترین یادگار ملاطفت ایشان است.)) چون مسافرتم بی مقدمه و بی تهیه بود یک حلقه انگشتری فیروزهء تمام دادم که به اصطلاح جوهریان، محک فیروزه و حد آب و رنگ جواهر ایرانی است با یک قالیچه که نمایندهء حسن صنعت مملکت ما و از ابریشم خالص است...قنسول گرفت و رفت. من در نهایت کسالت و بدحالی هستم و زکام طوری شدت پیدا کرده که آرام ندارم. ساعتی گذشت، صفاء الممالک قنسول آمد که: ((حضرت شریف از ارمغان شما بینهایت ممنون شدند...امشب هم منتظرند به هر حالت که باشید به مائدهء ایشان حاضر شوید...)) مصمم شدم که با تب و بی تابی از حضور ایشان باز نمانم. تا عصر به خستگی زکام گرفتار بودم... به منزل حضرت شریف رفتیم... بعد از صرف غذا، نماز مغرب و اشا ادا شد... از فقدان سعادت که روز گذشته از طولف و نماز در مسجدالحرام محروم مانده ام، افسوس گفتم و امشب هم... در اطراف گاهی روشنی برق هست. لکن امیدوارم مثل شب پیش ناراحت نشوم...
یکی از درخشانترین نثرهای فارسی در ۱۵۰ سال اخیر