ای خیابان آکسفورد، ای نامادری سنگدل! تو که به ناله ها ی یتیمان گوش می سپاری و اشک کودکان را می نوشی، سرانجام من از تو رهایی یافتم، زمانی فرا رسید که دیگر دلواپس ماندن در پیاده روهای بی پایان تو نبودم؛ دیگر در میان تشنج ها ی گرسنگی نمی خوابیدم و بیدار نمی شدم. بی شک، جانشینان بسیاری پس از من و آن قدم بر جای پای ما نهاده اند- وراث بدبختی ما، یتیمان دیگری هستند که چون آن آه برمی کشیدند، اشک ها یی که کودکان دیگری فرو می ریختند؛ و تو، ای خیابان آکسفورد، بی شک ناله ها ی قلب شکستگان بسیاری در تو طنین انداز شده است. اما طوفانی که من از آن جان سالم به در برده ام، چنین به نظر می رسد که نوید بخش بهاری طولانی بود؛ رنج نابهنگامی که متحمل شدم، فدیه ای بود برای سال ها ی متمادی پیش رو، بهایی برای مصونیت طولانی مدت از اندوه و اگر بار دیگر تنها و متفکرانه در خیابان ها ی لندن قدم بزنم (که اغلب این کار را انجام می دادم) با ذهنی آرام و بی تشویش خواهم بود.
لطفا موجود کنید.