کمترین از خاک راه پست ترم و دست مردم آزاری ندارم اما چه کنم که همچون موری ضعیف در زیر بار این پیل فرمان افتاده ام؟ ارباب، توکه خودت بهتر از استبداد و خودسری شاه اطلاع داری و میدانی که اگر چیزی را بخواهد و در زمین نایاب باشد ما مجبوریم از آسمان بجویییم. بهتر این است که صد گز زمین را حفر کرده و راحت و آسوده در آنجا بخوابد که از خطر محفوظ است.»
حاکم چشمان را به فرمان دوخته گفت: «من این چوپان گرگ خصال را از تو بهتر میشناسم، اما خودمانیم مگر اینجا حبشه است که این همه کنیز و غلام فراهم آوریم. مگر بغداد است که شاه اسب عربی از من توقع دارد؟ کلید مروارید خانه بحرین و معادن فیروزة خراسان به دست من و تو است که شاه از ما فیروزه و مروارید می خواهد؟ ای کاش می دانستیم گنج های قارون کجا فرو رفته اند تا بتوانیم کیسه حرص و آز این شاه ریش دراز و نادان را پرنماییم. خلاصه رفیق راست حسینی عرض کنم که غیر از مخمل و ابریشم چیزی نداریم و هرچه بکنی گردی از این زمین برنخواهد خواست. تو را به خدا هرچه زودتر باری از مخمل و ابریشم بردار و برو. منت خدای را که در زبان کارآمد نیز هست. لذا این قسمت از فرمان های شاه را به دیده منت دارم. اما راجع به مابقی: ۔ پای مالنگ است و منزل بس دراز د
ست ما کوتاه و خرما بر نخیل»
چون سختی ها دیده و استخوانها در میان این مردم خرد کرده بودم چاره این مطلب را میدانستم، علاوه براین صدراعظم گفته بود که «ایرانیان زمین های شوره زاری هستند که تا به آنها رشوه ندهی نباتی در آنجا نروید.» پس سر را به گوش حاکم گذارده آنچه را که لازمه این مواقع بود به گوشش فرو خواندم که «یارو من هم تازه کار نیستم. پیرهن ها دریده و با رشوه ها که گرفته ام خلعت ها دیده ام. من هم به امر صدراعظم با کیسه های دوخته به این دیار آمده ام. دستم در گرفتن رشوه بسیار چابک است، کاری بکن که از این آبگوشت که قبله عالم پخته اند لب و لوچه ای چرب کنیم