تا از تنگ تنگ منیت در نیایی؛
به دریای احدیت راه نیابی.
آنچه انسان را قرار می برد، "منیت" هایی است که پیکر بندگی می درد،
ازدواج، نقطه پایان "من" است و آغاز "او".
از همین رو آن را مایه آرامش خوانده اند.
پس ازدواج، وقتی به آرامشت برساند،
که تو را از منت برهاند.
تا من هستی و تنها به فکر خویش، بی قراری و دل پریش،
«او» که برایت همسری از جنس خودت آفرید،
وجودت طوفان زده ات در ساحل «ما» شدن آفرید.
لیک این آرامش پابان راه نیست.
"ما" نقطه پرواز "تو" برای رسیدن به "او" است.
مقصد، تنها یک خانه است؛ خانه دوست.
ازدواج کــه فقــط دیدن و پســندیدن نیســت. نه، اصلا فقــط دیدن و پســندیدن است؛ اما دیدن که فقط با چشم نیست، نه، اصلا دیدن هم فقط کار چشــم اســت،
اما چشــم که فقط اینهایی نیست که زیر ابرو و دو طرف بینی ات جا خوش کرده اند.
مگر برد نگاه این چشم ها چقدر است که می خواهی همسفرت را با اینها ببینی و بپسندی؟
عقــل هــم بــرای خــودش چشــمی دارد، بــه کارش اگر بینــدازی، حتی به چشم سرت، درست دیدن را می آموزد.
خیــال نکن اگر چشــم عقلت را باز کــردی، پایش را می گذارد روی ســر دلــت.
عقــل خــودش معلــم کلاس عشــق اســت. چشــمش را باز کــن تــا به دلت درســت عاشــق شــدن را یاد بدهد. چشــم عقــل را که می بنــدی، فقط به عاشــق شــدن فکر می کنی، چشــم عقــل را که باز می کنی، او عاشق شدن را کنار عاشق ماندن می بیند...