آخرین خانه ای که اجاره کرده ام مشکلات عدیده ای دارد. از جمله این که چند برابر اسباب اثاثیه ام مساحت دارد، طوری که تقریبا خالی به نظر می رسد و از جمله تر این که دور تا دورش پنجره هایی دارد به وسعت نیمی از دیوارهاش. بدبختانه تک افتاده هم هست؛ یک طرفش خیابان پهنی ست، یک طرفش خانه ی یک طبقه ی به شکل حیرت آوری قدیمی - مثل آن پیره زنی که بیست دقیقه دورتر از خانه ام نبش خیابان ما و اتوبان ( دروازه ی ورود به تمدن برای ما) می نشیند زیر یک سایبان زمستان و تابستان با همان حوصله ای که به سال های تولدش و چروک های صورتش در سکوت می افزاید، چند تا لیف و کیسه و چند تایی سنگ پا و روشور را برای فروش عرضه می کند، و از آفتاب و باران خوردن بی حد اجناسش معلوم است که هرگز هیچ کدام از آنها را نفروخته - و دو طرف دیگرش تا آنجایی که در افق ماشین ها به اندازه ی ماشین اسباب بازی های طهمورث با سرسامی بی صدا هی نمایان می شوند و هی پنهان می شوند بیابانی سنگلاخ و ناهموار است که فقط جابه جا چند تیر چراغ برق درش قد علم کرده اند...