باید از اول می فهمید. از همان وقتی که یک راهروی کوتاه پیدا کرد - دست کشان به دیوارها - با یک چهارچوب بی در در انتهایش، و پشت این ورودی اتاقکی بود و یک چاله وسطش. شیر آب هم داشت، گرچه، نه شلنگ داشت نه ظرفی مثل آفتابه - یادش آمد دفعه ی اول که از فشار قضای حاجت دست به دیوار دور این تاریکی می گشت پیدا کردن این راهرو و این اتاقک برایش حس زایش داشت، توأمان، آن چه در لحظه ی دفع مادر تحمل می کند و آن چه فرزند در لحظه ی خروج. اما در میانه ی کارش یادش به آب افتاد؛ مثل این بود که بچه متولد شده باشد، اما ناف را نبریده باشند. حس مادری و حس فرزندی هر دو معذب بودند.