با ریختن نور در کابین، پری ماهی تکان خورد. اما نه چندان محکم، نه آن طور که مرا پرت کرده بود به کمد دیواری. امیر پتوی سمت دمش را کشید. تنش لیز خورد سمت من، بغلش کردم. پتو جا مانده بود توی نیسان. محکم گرفتمش تا نیفتد. انگار فرشته ای بلوری را حمل می کردم. انگار زنی شکستنی را در آغوش گرفته باشم. تنم مور مور شد. نفس هام با بوی زهم تنش درگیر شده بود. کشاندیمش نزدیک دریا، پا به آب گذاشتیم. تا کمر در آب فرو رفتیم. آب سرد بود. تنم ریس شد. با پا عمق آب را سنجیدیم. به فرمان امیر، با یک دو سه گفتنش باید پرتش می کردم. سه را که گفت. تمام زورم را توی بازوانم گذاشتم. پری ماهی، مثل تکه ای هوا از تنم جدا شد. مدتی در هوا معلق ماند. بعد افتاد توی آب و فرورفت در آن آبی بی انتها. مثل جسدی، اول تکانی نخورد. کمی بعد، تنش رفتار آب را حس کرد. تکانی به دمش داد. و مثل جریان یک موج بی صدا از ما دور شد. دور، مثل زنی، که هیچ وقت او را ندیده باشی.