به سالنی رسیدیم، میزهای متعددی کنار هم چیده شده بود که کل فضای سالن را پر کرده بودند، روی هریک از میزها چندین بشقاب با غذاهای یک مدل چیده شده بود، هریک از ما پشت یک میز نشستیم و شروع به غذا خوردن کردیم، در حین خوردن، پشت سر هریک از ما یک سیاهپوش ایستاده بود. فضا کاملا مرا به خودش جذب کرده بود؛ میزهای سفید، بشقاب های سیاه، پشت هر مرد سفید، یک مرد سیاه.
به چیدمان که خوب نگاه کردم در یک خط افقی که کنارهم قرار گرفته بودیم، کاملا شبیه به کلیدهای پیانو شده بودیم و با هم در حال نواختن آهنگی وهم آلود بودیم، کنتراست زیبایی بود.