مایکل جونز مشغول قدم زدن در ساحل سنیبل آیلند بود. او و همسرش امی زندگی پرباری را سپری کرده بودند و اکنون او در آستانه ی هفتاد و دو سالگی بود. چند سال پیش آن ها خانه ی رویایی شان را در این جزیره ی زیبای گرمسیری در وست گالف درایو بنا کرده بودند؛ ملکی بزرگ مشتمل بر سه قطعه زمین با قیمتی بالغ بر ده میلیون دلار که چشم انداز بخش جنوبی آن به افق بی کران ختم می شد. در آب های زلال سواحل آن دلفین ها شنا می کردند و بر فراز آن انواع و اقسام پرندگان در پرواز بودند. اما بیش از هر چیز، مایکل عاشق صدف های زیبایی بود که در ساحل پراکنده بودند؛ ساحلی که تا چشم کار می کرد گسترده شده بود.
در واقع دستاوردهای مایکل از اکثر آمریکایی ها بیشتر بود، اما همیشه وضعش این گونه نبود. او در چهل سالگی تا مرز ورشکستگی پیش رفته بود، اما در شصت و چهارسالگی کارخانه اش را با سه میلیارد دلار سود فروخت و خودش را بازنشست کرد. به مدت بیست سال تصاویر او مرتب روی جلد مجله های کار و تجارت چاپ می شد و از همین رو افراد زیادی با اسم و سرگذشت اجمالی وی آشنا بودند. مایکل افتخار می کرد که نوه اش می خواهد سرگذشتش را بداند.
اگرچه مایکل آدم مشهوری شده بود، فردی تودار و به نوعی درونگرا بود. همانطور که جاش گفته بود، فرزندان و نوه هایشان سرگذشت اجمالی مایکل را می دانستند، اما او هیچ گاه جزئیات زندگی خویش را بازگو نکرده و نگفته بود که چگونه از فروشنده ای ناموفق به یک میلیاردر تبدیل شده بود.