رمانی لطیف با فضای خاص و به یاد ماندنی که صمیمت، قدرت بازیابنده و زیبایی دوستی را جستجو می کند.
اسنایدر در این داستان مستقیما به مسائل سنگینی همچون مرگ و غم، سو استفاده و بی خانمانی می پردازد. داستانی بی پرده از دو نوجوان که آرامش و قدرت را در یکدیگر پیدا می کنند.
قصه ای زیبا از قدرت ترمیم کننده ی دوستی در مواجهه با غم و سختی ها، این کتاب از جمله خرید های ضروری مجموعه داستان های نوجوانان محسوب می شود.
درهای سنگین مدرسه باز شدند، همگی هجوم بردیم و در هوای داغ روی چمن متفرق شدیم. انگار چیزی داخل ساختمان منفجر شده و پرتمان کرده بود در دل تابستان. بچه ها فریاد می کشیدند و می خندیدند و همدیگر را هل می دادند. بچه ها مثل سیل سرازیر شدند توی پیاده رو و در حالی که نور چشمشان را می زد، پخش شدند زیر آفتاب تند اواخر ماه می در آتلانتا. هر چه دم دست شان بود، پرت کردند، گلوله های کاغذ و پاکت کرانچی فلفلی و پوست آب نبات. یکی جیغ می زد. یکی آواز می خواند. یکی پرید روی دوچرخه و خیابان امرسون را پایین رفت. ولی بقیه همان دور و بر می پلکیدند. با خودم فکر کردم این آخرین روز مدرسه است. این بچه ها هستند که در آخرین روز مدرسه خوش می گذرانند. اگر حوصله خنده و فریاد داشته باشی، زمان خوبی است. وگرنه واقعا مسخره است که بایستی وسط آن همه سروصدا، نگاه کنی و گوش کنی. این منم، در آخرین روز مدرسه.
خیلی قشنگ بود، به زیبایی قدرتِ «دوستی واقعی» رو نشون میده. به نظرم هر نوجوانی باید حداقل یه بار این رمان فوق العاده رو بخونه✨
پیام داستان چی بود
این برداشت من بود: «قرار نیست با از دست دادن یک عزیز، زندگی ما به تباهی بره و تموم بشه. زندگی ادامه داره و بهتره فرصتها رو غنیمت بشمریم. میتونیم با کنار هم بودن، همدردی کردن با همدیگه و گوش دادن به حرف دل هم و حرف زدن باهم، با دردمون رو به رو بشیم و کاری کنیم کمتر دردناک باشه.»
با تشکر از خانوم مهدوی پور مترجم نشر نگاه اشنا که خیلی عالی این کتاب زیبا رو خراب کردن و واقعا از خوندن این کتاب با این نشر پشیمونم.
واقعا ترجمهی بدی نبود ...
داستان معمولی داشت . به آدم کلی چیز یاد میده ولی اخرش اصلا من نفهمیدم چی شد چطوری لیا با جسپر اشتی کرد یا ... بسته بندی خوبی داشت و زود رسید. ممنون ایران کتاب ❤️