لباس شاهدخت پر از پولک هایی بود که می درخشیدند و به موش سیاهچال چشمک می زدند. به علاوه وقتی می خندید که اغلب می خندید، انگار هر چه در اطرافش بود روشن تر به نظر می آمد.
آخرین فرزند پدر و مادر خود و تنها موشی که به هنگام تولد و در میان آن همه بچه موش، زنده به دنیا آمد. همین که زایمان به پایان رسید، موش مادر، خسته گفت: «بچه هایم کو؟ بچه هایم را نشانم بده.» موش پدر، موش کوچولویی را بالا گرفت و گفت: «فقط همین یکی است. بقیه مرده اند.»
برای خودم داستانی تعریف خواهم کرد. کمی روشنایی درست خواهم کرد. بگذار ببینم. داستان این طور شروع خواهد شد. یکی بود یکی نبود. بله. یکی بود یکی نبود. موش خیلی خیلی کوچکی بود. فوق العاده کوچک. یک شاهدخت آدمیزاد و بسیار زیبا هم بود که اسمش را پی گذاشته بودند.