جی. ام : مایلم درباره تحول تو در سن بیست ونه سالگی صحبت کنم. در آن زمان -به قول خودت- شخصیت تو محو شد. بسیاری از مردم در طی زندگی شان سعی می کنند به چنین چیزی دست یابند و این امر در سن جوانی برای تو اتفاق افتاد. آیا می توانی کمی درباره آن صحبت کنی؟ اکهارت: من غمگین و مضطرب بودم. سعی نمی کردم روشن ضمیر یا چیزی از این قبیل شوم. من به دنبال جوابی برای معمای لاینحل زندگی بودم اما در عقل خود به دنبال جواب بودم. در فلسفه، دین و الهام عقلانی جستجو می کردم و هر چه بیشتر در آن سطح در پی جواب می گشتم، ناشادتر می شدم. سرانجام به نقطه ای رسیدم که این عبارت به ذهنم رسید: « من دیگر نمی توانم با خودم زندگی کنم. » این در کتاب نیروی حال هست. آن بخش از زندگی من - آن موجود- بسیار سنگین و دردناک شد. ناگهان من از خودم عقب کشیدم و چنان به نظرم رسید که دو تا من هست: من و خودی که نمی توانم با آن زندگی کنم. آیا من یکی هستم یا دو تا؟