صدای گام های سنگینی که از ایوان بالا می آمدند به گوشش خورد. پاها با شتابی سنجیده نزدیک شدند، کنارش توقف کردند. سپس برای دقایقی طولانی که در آن هویچی حس می کرد کل بدنش دارد با تپش قلبش می لرزد سکوتی عمیق همه جا را فرا گرفت. سرانجام صدای خشنی در نزدیکی اش زیر لب سخن گفت:
«بیوا که این جاست، اما از بیوانواز فقط دو گوش می بینم! … پس به این خاطر است که او پاسخی نمی دهد: او دهانی ندارد که با آن سخن بگوید و جز گوش هایش چیزی از او باقی نمانده است… اکنون همین گوش ها را برای اربابم می برم تا گواه این باشد که دستورات همایونی تا آخرین حد ممکن اجرا شده اند…»
در آن لحظه هویچی حس کرد گوش هایش را انگشتانی آهنین محکم گرفته و از جا می کنند! بااین که درد شدیدی داشت، هیچ فریادی از او برنخاست. گام های سنگین از ایوان پایین رفتند، وارد باغ شدند، از جاده عبور کردند و متوقف شدند.
کتاب کوایدان (حکایت اشباح)