دست ها که به لرزه بیفتد، به چه می شود اندیشید، به مسائل خود یا مسائل دیگران؟ این تصویر، آن قدر افراطی بود که آدم نمی دانست چگونه باید رفتار کند: به آن سو نگاه نکند، به آن دور دورها نگاه نکند. پشت پیشانی، فقط یک فکر وجود داشت: مرگ برای همه است، حتی برای «فرزند محبوب ملت» هم. این به پرسش هم بود: چند نفر از شر چائوشسکو جان سالم به در می برند؟ پیش از آن که مرگ سراغ خود او برود، تا کی این جوری با مرگ دیگران رفتار می کند؟
بیمارستان از سوسک ها موج می زد. سوسک ها وول می خوردند. از پله ها و پایه های تختخواب بالا می رفتند. آن ها از همان نوع قرمز تخت و صاف بودند که می شد پشت پیشخوان خواروبارفروشی ها دیدشان. صدها سوسک به گرما نیاز داشتند، تا فر گاز را توی آشپزخانه ی آپارتمانم روشن می کردم از آن تو بیرون می خزیدند...