دور و بر بنای یادبود جنگ رز روییده است. انبوهی از رز. بوته های رز آن قدر بلند شده اند که چمن ها را خفه کرده اند. غنچه های سفیدشان مثل کاغذ لوله شده اند. برگ هاشان خش خش می کند. خورشید طلوع می کند. به زودی روز خواهد شد.
ویندیش هر روز صبح همان طور که توی راه آسیاب، دوچرخه اش را پا می زند، روزها را می شمرد. روبروی بنای یادبود جنگ، سال ها را می شمرد. وقتی به اولین درخت پشت آن می رسد جایی که همیشه توی همان چاله هر روز می افتد، روزها را می شمرد. و شب وقتی ویندیش در آسیاب را قفل می کند، سال ها و روزها را دوباره می شمرد.
ویندیش هر روز صبح همان طور که توی راه آسیاب، دوچرخه اش را پا می زند، روزها را می شمرد. روبروی بنای یادبود جنگ، سال ها را می شمرد. وقتی به اولین درخت پشت آن می رسد جایی که همیشه توی همان چاله هر روز می افتد، روزها را می شمرد. و شب وقتی ویندیش در آسیاب را قفل می کند، سال ها و روزها را دوباره می شمرد.
و زمان برای کسانی که می خواهند بمانند ساکن مانده است. و ویندیش می بیند که نگهبان شب، جایی فراتر از انتها ایستاده است.