ماما گفت: «اما آنا، خیلی از بچه ها گاهی برای مدتی از پدر و مادرشان جدا می شوند...» آنا گفت: «می دانم، اما این قضیه فرق می کند، وقتی کشوری نداشته باشی. وقتی کشوری نداشته باشی دست کم باید با پدر و مادرت باشی.»
به صورت های غمگین پدر و مادرش نگاه کرد و گفت: «می دانم. می دانم که راه دیگری نداریم و من دارم اوضاع را سخت تر می کنم. قبلا برایم فرقی نمی کرد که پناهنده باشم. راستش آن را حتی دوست هم داشتم. فکر می کنم توی دو سال گذشته که پناهنده بودیم بهتر از وقتی بود که در آلمان بودیم. اما من خیلی می ترسم... من خیلی می ترسم...» بابا پرسید: «از چی؟» آنا گفت: «از این که واقعا احساس کنم یک پناهنده هستم» و شروع به گریه کرد.
همین که کشتی از اسکله ی دیپه جدا شد روی موج ها شروع به تکان خوردن و چرخیدن کرد. آنا که برای اولین بار به مسافرت دریایی می رفت و هیجان زده بود فورا هیجانش را از دست داد. او و ماکس و ماما که رنگ شان پریده بود به هم نگاه می کردند. حال شان آن قدر بد شد که مجبور شدند به طبقه ی پایین بروند و روی تخت دراز بکشند. فقط پاپا چیزیش نشد. مسافرت شان، به خاطر بدی هوا، به جای چهار ساعت معمول شش ساعت طول کشید. آنا آن قدر حالش بد بود که خیلی قبل از پهلو گرفتن کشتی دیگر انگلستان و چگونه بودنش برایش بی تفاوت شده بود. فقط دلش می خواست می رسیدند. وقتی که سرانجام کشتی پهلو گرفت، هوا آن قدر تاریک شده بود که نمی شد چیزی دید. قطار قبلی خیلی وقت بود که رفته بود و مأموری مهربان و خونسرد و بی خیال آن ها را سوار قطار دیگری کرد که به سوی لندن می رفت، قطاری کم سرعت که در همه ی ایستگاه ها توقف داشت.