باز احساس کردم صدای گریه دختربچه را می شنوم. یک بار دیگر به دقت گوش دادم. در خیابان بچه ای نبود که گریه کند؛ اما در قلب اوگنیا یک بچه بود. آن دختر مو مشکی سوری، عزیز. شاید هم دختری که امکان داشت باعث جدایی من و عشقم شود. چرا اوگنیا از من جدا شود؟ چون به زودی می فهمد که مرد خودخواهی هستم. چون می فهمد که با بهانه کردن دردهای خودم مانع نجات دختربچه می شوم و پست فطرتم… نه نه در آن حد هم نیست. در حق خودم بی انصافی می کنم. همان طور که به علی بی انصافی می کنم. اوگنیا گفت می خواهم این دختر را به فرزند خواندگی قبول کنم. چرا ناراحت شدم؟ چرا خشکم زد؟ چرا به آن دختر بامزه و شیرین با نفرت نگاه کردم؟ نفرت نبود. فقط فکرم درگیر شد. فکرم همیشه درگیر است. بعد از گزیده هم قبول کردن اوگنیا خیلی سخت بود. زن بیچاره چه روزهایی گذراند از احساسات احمقانه ام… احمقانه نیست. کار خوبی کردم. به راحتی نمی توانستم یکی را جای دیگری بگذارم. وقتی کسی را که برایت خیلی باارزش است، از دست می دهی باید درد و رنج دوری را بکشی و بعد دیگری را در آغوش بگیری. این بی احترامی هم به کسی است که از دستش داده ای و هم به خودت است. نمی توانستم این کار را بکنم. اگر عقلم هم قبول می کرد، قلبم قبول نداشت.
همه آنچه در تاتاولا اتفاق افتاد، همین بود. من احساس نفرت به آن دختر بچه نداشتم. فقط جایگزین کردن او به جای آیسون مرا نگران کرد. نباید می کرد اما نتوانستم مانع خودم شوم. احساس کردم او به جای آیسون مرا نگران کرد. نباید می کرد اما نتوانستم مانع خودم شوم. احساس کردم با این کار یک بار دیگر دخترم را می کشم. شاید غافلگیر شده بودم. اوگنیا کار خوبی می کرد اما کاش قبلا با من صحبت می کرد. افکارش را به من می گفت و آماده ام می کرد. با خودم فکر کردم مرا بهتر از چیزی که واقعا هستم، می داند. عاقل تر، قوی تر، اما نیستم. من هم مثل دیگرانم. شاید حتی ضعیف تر از دیگرانم. چون زخمی تر از دیگرانم؛ اما در هر حال باید این احساس را در خودم حل می کردم. نباید اوگنیا را تنها می گذاشتم. نه اوگنیا را و نه دختر سوری، عزیز را.